دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.
دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.

ماه محرم در دهکده خاطرات

در دوران کودکی ماه محرم و عزاداری مردم دهکده برای ما راز آلود بود دو مداح قدیمی دهکده (مرحومان ملا خلیل و ملا کاسی)با مرثیه خوانی در مسجد نزدیک خانه مان نسل ما را به فکر فرو می بردند تما شای زنجیر زنی و سینه زنی پدران مان لذت خاص خودش را داشت اما ما هم بی کار نمی نشستیم محرم تمام می شد نسل ما به تقلید از بزرگترها وسایل صوتی (ظرف روغن ۵کیلویی به جای بلند گو ٬ چند متر نخ به جای سیم ٬تکه ای چوب به جای میکروفون ) را آماده می کرد و دسته ای علف بلند هم به جای زنجیر تهیه می شد سپس در مراتع اطراف دهکده دسته تشکیل می دادیم مرثیه های یاد گرفته شده را می خواندیم و با زنجیر خودمان (علف بلند )بر دوش خود می کوبیدیم  تعدادی درب قوطی های رو غن را هم تهیه میکردیم  و آنها را به هم میزدیم تا سنج هم داشته باشیم این کاررا آنقدر ادامه می دادیم تاکاملا خسته بشیم٬ یعنی ما دهه دوم محرم را عزاداری می کردیم ٬ بزرگان دهکده هم با دیدن ما لبخند می زدند و از کنار ما رد می شدند ٬گاهی وقت ها هم با رنگی شدن لباس صدای مادر  بلند می شد ٬ جالبه از بین کودکانی که مرثیه خوانی می کردند تعدادی در بزرگسالی هم مداح خوبی از آب در آمدند .......

کوچه باغ یادها

پاییز که می شد یک موضوع دلتنگی ما رو از دهکده خاطرات کمتر می کرد و آن گردش در کوچه باغهای جیرنده بود . باغداران بعد از برداشت محصولات باغی(پاییز کردن) درب باغ ها را سخاوتمندانه باز می گذاشتن تا باقیمانده محصولات هم به دیگران برسه ( پساچینه) گردو لذت خاص خودش را داشت چون تنها محصولی بود که زیاد باقیمانده داشت ما هم چند چوب (تلزمه)تهیه میکردیم پیراهن ها را درون شلوار قرار می دادیم و کمر بند ها را محکم می بستیم تا گردوهای پیدا شده را توی پیراهن مان بریزیم . درخت های گردو ارتفاع زیادی داشتند اول کاملا درخت را ور انداز می کردیم سپس گردو هایی که به چشم ما میخورد را با چوبهایمان از راه دور نشانه میرفتیم ریزش گردو از آسمان و دویدن ما به سوی آنها و پیدا کردن گردوهای مخفی شده در زیر برگهای پاییزی و لذت بردن از این تلاش یکی از خاطرات مشترک نسل ماست!!!{ گاهی دلم برای رفتن به( پساچینه )خیلی تنگ می شود}وقتی خسته می شدیم  در کوچه باغها که بواسطه انبوه درختان  آسمان دیده نمی شد جمع میشدیم و پیراهن هامون را از شلوار میکشدیم بیرون و گردوهامون رو میریختیم زمین تا شمارش کنیم (هر ده عدد یک دست بودیا همان فال ) سپس دوباره درون پیراهن میریختیم و راهی خانه می شدیم و به تعداد گردوهای روز قبلمان اضافه می کردیم.....واین تلاش روزها ادامه داشت تا زمستان فرا میرسید........بای

دهکده خاطرات و یاد شهید نجف پور

آنروزها فکر میکردیم زندگی ابدیست٬ همیشه در دهکده خواهیم بود اما اکنون می بینیم چه زود دیر میشود و روزهایی خواهد رسید که دهکده هست اما ما نیستیم این تلنگر از اواخر نو جوانی ما را به خود آورد چون عده ای از دوستان و هم دوره ای های ما هجرت را شروع کردند و ما هاج واج موندیم که زندگی ابدی نیست یارانی چون شهید بزرگوارامان الله نجف پور هم کلاسی و هم بازی ما در تیم فوتبال دهکده ٬ ما با هم در دوران نوجوانی خاطرات مشترک زیادی داشتیم٬رمان های بزرگ جهان را خواندیم و تحلیل کردیم عطش مطالعه ما سیری ناپذیر بود خوراک ما حل جدول بود و عصرها هم فوتبال ٬ کتاب انسان کامل استاد مطهری ما را تکان داد روزها با هم از شاخص های انسان کامل در آن بحث کردیم و چه زیبا تحلیل می کرد٬آن شهید بزرگوار معدن ایده های جدید بود ٬ یادم می آید نشریات جدولی از دست ما عاصی بودند حتی در حال قدم زدن در دهکده هم جدول حل می کردیم و لذت میبردیم ٬ حدود یک سال قبل از شهادتش با هم نمایش تآتری را در جیرنده کار کردیم که با استقبال زیاد مردم روبرو شد در پست بعدی عکسی از نمایش این تآتر را خواهم گذاشت .....یادش گرامی

نوستالوژی دهکده خاطرات

این فصل سال  یاد خاطرات دهکده٬ نوستالوژی ما را دو چندان میکرد وقتی به آسمان شمال جیرنده نگاه می انداختیم ٬دل تنگ دهکده می شدیم و فلاش بک میزدیم به خاطرات تابستان ( فوتبال ٬ گردش در جنگل٬ شبهای به یاد ماندنی ٬ پیاده روی در مراتع ٬ غروب چشمه و......)روز شماری می کردیم مدارس تمام بشه دوباره اجازه حضور در کنار آنروزها را داشته باشیم البته در فصل بهار  سری به دهکده میزدیم و احساس خودمان را تلطیف می کردیم اما آن لذت تابستان را نداشت . بعضی وقتها به مناسبت کاری دوستان ما همراه پدر یا برادر بزرگتر خود به دهکده سر میزدن ما دورش جمع میشدیم تا خبرهای دهکده را برایمان تعریف کند چقدر کنجکاوی میکردیم .  

زندگی سنتی آنزمان وابستگی زیادی با طبیعت داشت عده ای چوب داری میکردند و خریدار دام بودند در پاییز و زمستان روستا گردی می کردند تا با خرید دام و فروش آن به قبمت بالاتر سودی عایدشان شود ٬ عده ای چاروادار بودند سرمایه شان چند چهار پا بود به وسیله آنها مسافر جابجا می کردند یا حمل بار می کردند تا زندگی آنها هم رونق داشته باشد عده ای هم به زمین های کشاورزی و باغهای خود چشم دوخته بودندکه برایشان عایدی داشته باشه ٬ سخت کوشی مردم مثال زدنی بود هنوز باز مانده های آن نسل سخت کوشند به آنها ادای احترام می کنیم ....بای

فوتبال دهکده خاطرات

داماش مهد فوتبال منطقه عمارلو بود تیم داماش طرفداران زیادی داشت مسابقات جام عمارلو در تابستانها برگزار می شدسال ۶۱ در زمین ورزشی روستای کشکش با حضور ۲۰ تیم با میزبانی برادران بدری از بچه های صیقلده برگزار گردید هنر نمایی جوانان عمارلو دیدنی بود تیم آزادی داماش در مرحله مقدماتی با نتایج خوب صعود کرد کار در مرحله بعد خیلی سخت بود تمام مردان داماش از کوچک به بزرگ در روز مسابقه پیاده و سواره برای حمایت تیم خود در محل مسابقه حضور پیدا می کردند و به عنوان یار دوازدهم تیم دهکده خاطرات را تشویق می کردند آنروزها یک مینی بوس بود که بازیکنان سوار آن میشدند چند تراکتور که عده ای با آنها می آمدند و چند نیسان باری که تعدادی هم با آنها عازم محل مسابقه می شدندمسابقات مرحله حذفی شروع شد و تیم آزادی داماش به فینال راه یافت .....آن سالها هنگام مسابقات تمام صحبت های مغازه ها و شب نشینی مردم دهکده در مورد هنر نمایی فرزندانشان در میدان مسابقه بود .فینالیست بعدی تیم ۱۷ شهریور نوده خورگام بود روز فینال چقدر بیاد ماندنی بود چندین هزار تماشا چی از تمام روستاهای عمارلوی عزیز با پای پیاده برای دیدن فینال مسابقات آمده بودند ..تیم آزادی داماش و ۱۷ شهریور نوده در تلاش ۱۲۰ دقیقه ای به نتیجه مساوی یک بر یک رضایت دادند و کار به ضربات پنالتی کشیده شد ودر پایان تیم آزادی داماش به قهرمانی رسید آنروز دهکده غوغا بود با جام قهرمانی دهکده خاطرات را دور زدیم و سالها این خاطره ورد زبان مردم شد و داماش به عنوان تیمی معروف بر سر زبانها افتاد ....جالبه حالا هم داماش در لیگ برتر حضور دارد و جالب تر از آن یکی از بازیکنانش بچه دهکده خاطرات هست در پست بعدی عکس تیم قهرمان را خواهم گذاشت همراه با اسامی.........تا بعد

انگور فرنگی دهکده خاطرات

یکی ازمیوه های خوشمزه و به یاد ماندنی جنگل های جنوب شرقی دهکده انگور فرنگی(شر انغورک) یا شل انگورک بود درشهریور ماه میرسید ما هم عزم رو جزم می کردیم  با دوستان از لا بلای درختان راش رد بشیم و خودمان را به دشت نزدیک گمگاه برسانیم که معروف بود به صحرایی کوچک چمنزاری زیبا و دل انگیز که با انواع درختان و بوته های خودرو محاصره شده بود٬ تخته سنگ نسبتا بزرگی در یک طرفش وجود داشت که بوسیله بوته های زرشک احاطه شده بود٬ زرشک قرمز رنگ و ترش مزه٬ خوشه اش را از درخت جدا می کردیم توی مشتمون پر می کردیم  می ریختیم تو دهنمون چه لذتی داشت بعد از کمی استراحت به سمت شرق حرکت می کردیم تا به مزرعه انگور فرنگی برسیم این میوه شبیه به انگوربود با دانه های کوچک تر٬ درختش هم شبیه رز انگور بود با شاخه های نازک تر٬ بعد از چیدن آن دوباره به سمت صحرایی میامدیم ٬یک روز قرار شد یکی از دوستانمان را بترسانیم آنروز بعد از سی سال هنوزفراموش نشده یکی از بچه ها مخفی شد و صدای خرس را در آورد ما شروع به فرار کردیم اما دوست ماکه از موضوع خبر نداشت  چقدر وحشت زده شد بنده خدا نگران دوست گمشده ما هم بود ما می گفتیم خرس او را گرفته و همچنان فرارمی کردیم تا اینکه او عقب موندشدیدا گریه می کرد و فریاد میزد :خرس داره نزدیک میشه به داد من برسید :ما دیدیم اوضاع خرابه برگشتیم و دلداریش دادیم که دروغه خرس کجا بود٬ دوست گمشده ما هم که نقش خرس را بازی میکرد  نمایان شد تا او آرام گرفت...روزها این خاطره موضوع خنده ما شد....خدا ما را ببخشه  ....نوجوانی بود دیگه چکار کنیم

آل دهکده خاطرات!

خانه ما نزدیک چشمه قرار داشت روبروی خانه ما تپه ایی بود که  بوته های خودرو آنجا را پر کرده بودند  غروب ها چشمه تنها بود  کسی به تنهایی جرات نداشت آنجا بماند چون مردم دهکده اعتقاد داشتند بی وقتی می شود و فرد را آل می زند وقتی کسی را آل بزند به راحتی خوب نمی شود نسل ما هم  شبها جرات نداشت  حتی نگاهی به چشمه عزیز بیندازد ....گفتم روبروی خانه ما تپه بود ! وقتی شبهادهکده به سکوت فرو می رفت این تپه صداها را انعکاس میداد ما هم در شگفت بودیم که چه اتفاقی می افته مادر بزرگم با سادگی خاصش به ما می گفت : [  ببم این همان آل هست که ادای شمارو در میاره برید خونه بیرون نمونید آل شمارومیزنه] ما هم دستپاچه خودمان را به خانه میرسوندیم و ترس عجیبی را هم تجربه می کردیم  در بین راه کوچکترین صدایی چنان وحشتی در ما ایجاد می کرد که نپرس حتی تصور میکردیم آل داره مارو تعقیب میکنه!!! وقتی صبح بیدار میشدیم دوباره جلوی تپه فریاد میزدیم اما دیگه از انعکاس صدا خبری نبود(به واسطه شلوغی روزانه دهکده) ما هم با تفکر کودکانه خود نتیجه می گرفتیم که آل روزها نیست فقط شب ها میاد!!! جالبه دوباره با ذهن کنجکاو خود میرفتیم پیش مادر بزرگ او هم نظر مارو تایید می کرد ....خدایش بیامرزد........تا بعد