دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.
دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.

اسب های چوبی دهکده خاطرات

       هر خانواده در دهکده خاطرات یک چهار پای اهلی(اسب -الاغ - قاطر) برای حمل ونقل و باربری  داشت (حالا اتومبیل)  و به بهترین وجه هم از آن مراقبت می کرد یادمه یک زنگوله بزرگ در گردن  - مگس پران در جلوی چشمها - روکش پالان رنگی - کفل پوش رنگی - و زنگوله های کوچک در انتهای رانکی از وسایل تزیینی بود که آنزمان برای تزیین این چهار پایان مورد استفاده قرار می گرفت و چقدر به آنها زیبایی می بخشید ...ما بچه ها محو  این زیبایی ها می شدیم و همیشه حسرت سواری داشتیم ....اما ما هم راه حل خودمان را پیدا می کردیم هر کدام یک چوب بلند پیدا می کردیم به سرآن نخ می بستیم تزیینش می کردیم (به سبک بزرگترها ) و بعد آن را بین پاهایمان قرار می دادیم (به زعم خودمان سوار می شدیم) وبه صورت دست جمعی در کوچه های دهکده می دویدیم و در رویاهای کودکی مان فرض می کردیم سوار بر اسبیم......آخ که چقدر لذت می بردیم بعد از مدتی که خسته می شدیم این چوبها را که حالا اسب های زین شده ما بودند را درچمن زارها رها می کردیم تا علف بخورند و آنها هم خستگی در کنند و بعد با دستان کوچکمان مقداری علف می کندیم  روی چوبها قرار می دادیم (بار می کردیم به تقلید از بزرگترها)  تا شام اسبهای چوبی ما باشد و شب هم آنها را در گوشه ای از حیاط به یک میخ چوبی می بستیم و علف کنده شده را هم جلویشان می ریختیم تا بخورند.صبح که بیدار میشدیم اول سراغ اسب چوبی مان را می گرفتیم و آنها را کنار چشمه می بردیم تا آب بخورند ...و دوباره اسب سواری البته از نوع چوبی آن!!!.......تا بعد

نظرات 4 + ارسال نظر
نجواهای عاشقانه پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:32 http://narsiss17.blogfa.com

این خاطره در نوع خودش جالب بود طراوت خاصی داشت .
اسب چوبی !!!!!

ممنون که خاطره هامو میخونی و با آنها ارتباط برقرار کردی

پرستو پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:16 http://http://akharin-yaddasht.blogfa.com

سلام ممنون از لطف و نظرتون در بلاگم ...

وبلاگ جالبی دارید ...

ممنونم بازم سر بزنید

عطریه پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:52 http://http://atrieh.blogfa.com/

وای که چقدر قشنگ و راحته این زندگی!انشاالله که با ارامش هم توام باشه...!
چه خاطرات قشنگی بود واقعن...!

خیلی ممنون حالا حالاها من خاطره دارم

آرزو چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:22

خیلی قشنگن همهء این خاطره ها اماواقعاالان بچه ها بااین همه اسباب بازیهای مختلف ورنگارنگ فکرمیکنم دنبال همین چیزامیگردن که قانع نمیشن وسرگرم کننده وجذاب نیست براشون. راستش من که بچه گیام وقتی موقع تابستون میرفتیم روستای مادریم درجواربچه های صاف روستاکلی بهم خوش میگذشت وکلی هم خاطرهء خوب برای فکرکردن بهشون موقع خواب توشهرروداشتم.اماالان که سالهاازش میگذره بازبهشون افتخارمیکنم ویادآوریشون برام همراه باتبسمه.کاش سادگی چیره بشه به همهء ذرق وبرقها.خوشحالم که باشماخاطراتم روهم مرورمیکنم.بازم ممنون.

آنزمان ما هم بخشی از طبیعت بودیم اما الا بچه ها از طبیعت جدا شدن و به همین خاطر بی قرارند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد