دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.
دهکده خاطرات (داماش)

دهکده خاطرات (داماش)

با گذشته خود دوست باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.

شبی از دهکده

(شب - داخلی - خانه گلی )رختخواب پهن شده ما هم آماده خواب می شویم فانوس را بر میدارم و به دستشویی کنار خانه میروم از مادرم می خواهم مواظب من باشه ،با تمام این سفارشات چندین بار مادرم را صدا میزنم تا نترسم و در برگشت هم با شتاب می آیم تا ترسم را مخفی کنم آنزمان تمام داستانهای شبانه پدر مادر بزرگها یک طرفش به جن وپری ختم می شد واین خود عامل مهمی بود برای ترس نسل ما ، به رختخواب فرو میروم فانوس کنار درب نورافشانی می کند ،قاب چوبی پنجره در تاریکی شب ،هنگام خواب برای نسل ما مثل پرده سینما رویایی بود در تاریکی بیرون آن چه چیزها که نمی دیدیم انواع جن پری ،غول ،خرس و.... بیشتر مواقع خیالپردازی ماچنان اوج می گرفت که از ترس سرمان را زیر لحاف مخفی می کردیم تا دیگر پنجره که قاب خیالپردازی ما شده بود را نبینیم ،صبح با سرو صدای زنان دهکده که برای بردن آب به  چشمه بزرگ داماش می آمدند بیدار می شوم .(صبح - خارجی - حیاط خانه گلی)روی بالکن به دیوار تکیه داده ام و به چشمه که نردیک خانه ما هست چشم دوخته ام (این همان چشمه ای هست که اکنون آب آن شهرت جهانی پیدا کرده) معمولا اول صبح خیلی شلوغ بود چون هم برای بردن آب می آمدند هم برای شستن ظروف شب مانده ،صدای پرندگان اهلی هم ( اردک ،غاز،بوقلمون،خروس )به جای خود شنیدنی بود مردم داماش آنوقتها با بانگ خروس بیدار می شدند زیرا بیشتر خانه ها ساعت نداشت ،مادرم با دو دبه آب در دست و تشتی هم بر سر(ظروف شسته شده) وارد حیاط خانه می شود با کلمات منو نوازش می کند ، مادر: "پسرم  برو سر چشمه سر و صورتتو بشور بیا صبحانه بخوریم " و یک بوسه به صورتم میزند . من هم دمپایی قرمزم را می پوشم روانه چشمه می شوم آنزمان یکی از موضوعات حیرت انگیز نسل ما زنانی بودند که درون آب بسیار سرد چشمه ساعتها کار میکردند وکک شان هم نمی گزید

نظرات 5 + ارسال نظر
آرزو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:31

سلام فوق العادست.خوشبحالتون.کاش من یه روزفقط بااون شرایط جای شمابودم.اونوقت پرمیشدم ازانرژی وسادگی.باورکنیدبهترین نعمتهاروداریدشایدم به همین خاطرموفق وقوی هستید.امیدوارم بیشترقدربدونیدهم قدرموهبتهای طبیعتتون رو هم مادر که بیهمتاست. دعاکنیدمنم به زودی بیام اونجا.

سلا ممنون از حضورتون از اظهار لطفتون هم سپاسگزارم

....آرمان چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 http://www.bia2kids.blogfa.com

سلام عالی بود
خوش به حالتون

بازم سر بزنید و منو خوشخال کنید فعلا بای

سلام آرمان عزیز ممنونم باز هم منتظر حضور گرمتان هستم بدرود

ارزو پارسا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:35 http://www.arezouparsa.blogfa.com/

سلام سلام
چه عالی
چه حس خوبی
ادم میتونه بدون بستن چشماش هم این صحنه هارو درک کنه
چه نشاط وصف ناپذیری
مرسی بسیار زیبا همشونو خوندم و حالم عوض شد
کاش منم از این خاطرات زیبا داشتم
بسیار زیبا
دلم براتون تنگ شده بود
سلام برسونید

سلام متشکرم آرزو خانم معلومه عاشق طبیعت هستید تبریک میگم هنوز این طراوت رو دارید بدرود

ارزو پارسا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:37

وای لبریزم از شادابی با این همه خاطرات زیبای شما
تمام لبخندم تقدیم شما

ممنونم ....با کودک درون طبیعی ست که می توان احساس دیگران را هم درک کرد تبریک میگم

fateme دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 13:10

yki az alamat soalaye bozorg too zehne man marboot mishod b zanayee k bad az shostan zarfa oonaro too ye tashte bozorg mizashtano badesh tashto mizashtan roo sareshoon o az oon sarbalaye nazdike cheshme ba aramesh bala miraftan tashte ham aslan tkoon nmikhord!!!!!
badan khodam inkaro ba zarfaye koochooloo emtehan mikardam vali zarfe mioftad
zanam zanaye ghadim

بله فاطمه خانم زن هم زن های قدیم ضمنا متن قشنگی نوشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد